آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

قند عسل های مامان

حرف ها و صحبت ها

گل پسر مامان از نظر حرف زدن دیگه تقریبا کامل حرف میزنی و منظورت رو میرسونی. بعضی کلمه ها رو هم خیلی با مزه میگی مثل بزرگ، همه ی همش که بعضی وقتا میگی همشِ همش، ابوده و اممد و ممباد، بابامدی دون(بابامهدی جون) ، بدوبدوبدو ، مِسی منووونم و... به قند میگی نند و به توپ، پوت و به خانواده توت ها میگی بوت و به دایی و عمه و عمو و خاله مامان یک پسوند بزرگ اضافه میکنی مثلا به دایی مهدی میگی داتیه بزرگ... و خیلی کلمه های دیگه... علاوه بر شعر های قبلی صلوات و سوره توحید رو بلدی و شعر تاب تاب رو کامل میخونی. یه سری شعر بچه گانه مثل الو مرکز به گوشم ... و نی نی... آهویی دارم خوشگله و توپ سفیدم، جوجه طلایی، عروسک خوشگل من، پایین اومدیم آب بود...، رو بلدی...
25 ارديبهشت 1395

محمدصدرا از نگاه تصویر

دهه نودی ها... سه نسل یک خانواده در کنار هم محمدصدرای منتظر آبمیوه و بستنی پیاده روی با مامان و خاله محبوبه کمک کردن گل پسر توی کارای خونه مخصوصا پهن و جمع کردن سفره و ظرف شستن محمدصدرا و کتاب حیوانات و جورچین جدیدا محمدصدرا بعضی وقتا خورا کی هاش رو به بقیه نمیده تا وقتی خودش سیر بشه و در اقدامی جالب تر همه خوراکی ها رو میخواد و میگه همشِ همش درس خوندن قند عسل و دایی امیر خوابیدن محمدصدرایی هوس های نوبر محمدصدرا، هندوانه، آناناس، توت فرنگی ، فرنی و حلوا. من تقریبا هر روز براش حلوا درست میکنم اونم حلوا و فرنی رنگی( یعنی روش با ترافل و ... تزیین شده باشه) م...
23 ارديبهشت 1395

پسر ددری من

(اینقدر ددر رفتن های این مدتمون زیاده که نشد جداگانه بنویسم این بود که همه رو توی یک پست میزارم) گل پسر مامان یه خورده بیش از حد ددری تشریف دارن و همش دوست داره بره بیرون. برای همین اکثر روزا با خاله محبوبه، الیکا یا معین یا تنهایی میریم بیرون، مثلا پارک یا خونه الیکا و ... بعضی وقتا پیاده میریم و بعضی وقتا با ماشین آقاجون و گاهی هم با اتوبوس که کلا در همه موارد کلی بهمون خوش میگذره. تقریبا هفته ای دو بار میریم پیش الیکا که شما باهش کلی بازی میکنی و یا با الیکا و خاله و کاظم میریم بازاری، پارک یا کلا همینجوری قدم میزنیم( تقریبا تمام پارک های منطقه قاسم آباد و پارک ملت و پارک های اطراف خونه رو با هم رفتیم).  یه سری هم رفتیم حر...
23 ارديبهشت 1395

چکاپ و گردش تا دانشگاه باباجون

امروز بعد از حدود دو ماه رفتیم پیش خانوم دکتر مهربون برای چکاپ جیگر مامان که خدا رو شکر همه چیز خوب بود بجز وزن و البته خانوم دکتر گفت باید زودتر از شیر میگرفتمت. خانوم دکتر اول بهت شکلات داد وشما هم که یاد گرفتی شکلات ها رو در کسری از ثانیه باز میکنی و خانوم دکتر گفت نباید تا بعد معاینه بخوری ، خلاصه که کلی دردسر کشیدم تا معاینه تموم شد و شما اونو خوردی. بعد از دکتر با هم پیاده رفتیم تا هاشمیه و یعد سوار تاکسی شدیم تا دانشگاه باباجون. بعدش با هم پیاده رفتیم تا نزدیک دانشگاه و توی راه رفتیم فضای سبز و کلی عکس های خوشگل گرفتیم. دم در دانشگاه هم باباجون دیر اومد و وقتی اومد کلی از دانشجوهاش دورش رو گرفته بودند که شما رو در حال شیطنت دیدن. بابا...
21 ارديبهشت 1395

پارک ملت با فاطمه کوچولو..

امروز با خاله عاطفه قرار گذاشتم تا بعد مدتها همدیگرو ببینیم و قرار شد بریم پارک ملت تا شما کوچولوها بازی کنید. ولی اولش که رسیدیم بارون تندی گرفت و وسایل بازی خیس شده بود که با خاله مجبور شدیم وسایل پارک بازی که شما میخواستید استفاده کنید، رو خشک کنیم . شما با فاطمه خیلی خوب بازی کردی و کلی بهت خوش گذشت. توی پارک برای اولین بار سوار النگ کلنگ شدی و مثل جرج توی کارتون پپاپیگ میگفتی (سی سول) و اول یکی از شعرای پپا رو برای خودت میخوندی. ممنون خاله محبوبه جون که اینقدر پایه ای و با من و جوجه کوچولو میای بیرون. به ما که خیلی خوش میگذره، امیدوارم تو هم دوست داشته باشی... ...
19 ارديبهشت 1395

محمدصدرا و آقاجون

محمدصدرا آقاجوناشو خیلی دوست داره و ترجیح میده با آقاجونا بازی کنه. مخصوصا که بحث مهم ددر هم پیش بیاد. اینکه بدون هیچ همراهی سوار ماشین آقاجونا میشه و با هم میرن بیرون و آقاجونا از آرامشش توی ماشین خیلی راضین تا بازی با آقاجونا و تحویل گرفتنشون و... عکس های هنری آقاجون از محمدصدرا آقاجون و محمدصدرا در حال جمع کردن سبزی   ...
19 ارديبهشت 1395

بچه گربه های کوچولوی ناز

چند وقتی هست که یک گربه ناقلا اومده توی تراس خونه و چهار تا بچه گربه کوچولو ( محمدصدرا جون بهشون میگه بچه مـُـو)به دنیا آورده. من و محمدصدرا مدام میریم پشت پنجره و بدون سر و صدا بچه گربه های کوچولو رو نگاه میکنیم آخه اگه مامانشون بفهمه خیلی ناراحت میشه و برامون شاخ و شونه میکشه.... البته از وقتی که چند بار بهشون غذا دادیم باهمون دوست شده و کمتر عصبانی میشه. خدایی خیلی با نمک و نازن . ...
18 ارديبهشت 1395

محمدصدرا در باغ

صبح وقتی با باباجون از نونوایی و پیاده روی بر میگشتی، آقاجون بابا رو توی پیلوت دیده بودی  و آقاجون به شما گفته بودن که باهشون بری باغ و شما هم از خدا خواسته دیگه داد و بیداد که من و آده و مادِدِه ، باغ یعنی من با آقاجون و مامانی برم باغ. خلاصه آقاجون شما و معین کوچولو رو بردن و قرار شد ما و عمو رضا و مامان معین بعدا بریم. که توی فاصله ای که ما دیر تر رسیدیم شما کلی توی باغ بازی کرده بودی. وقتی ما اومدیم من و شما و معین رفتیم دوچرخه بازی و چوب جمع کردیم . سری بعد رفتیم دنبال خونه مورچه ها و کلی خونه پیدا کردیم و انواع مختلف مورچه ها رو شما دیدی. خاک بازی و کامیون بازی و گردش بین درختا و کلی تفریح دیگه از کارای شما توی باغ بود. شب امین آق...
17 ارديبهشت 1395

محمدصدرا و مامان بزرگ و بابای بزرگ

محمدصدرا مامان بزرگ و بابابزرگ منو خیلی دوست داره و خیلی بامزه اسمشون رو میگه، طوریکه همه دوست دارن همش تکرار کنه. یه روز که مامان بزرگ و بابابزرگ خونه آقاجون بودند، رفتیم اونجا و محمدصدرا همش دوست داشت با مامان بزرگ و بابا بزرگ بره راه بره و بازی کنه و جالب تر اینکه وقتی همه بودند فقط به اونا میگفت تا دستش رو بگیرن و باهش بازی کنن. یه روزم محمدصدرا با آقاجون رفته بود خونه بابا بزرگ که بابابزرگ میگفتن منو میبرد توی آشپزخونه و جای خوراکی ها رو نشون میداده و برای خوش میوه میاورده. تازه محمدصدرا میدونه مامان بزرگ براش از کجا شکلات و آجیل میارن و یکروز منو برده بود توی اتاق مامان بزرگ و همش میگفت آککه یعنی شکلات و منم نمیدونستم چی میخواد که دیدم...
16 ارديبهشت 1395

تولدت مبارک عشقم...

بارش مهر و شعر، مرد اردیبهشتی من، تولدت هزار بار مبارک وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو میتپد عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک میگوییم برای تولد بابامهدی جون کیک درست کردیم و با محمدصدرا تزیینش کردیم همراه ژله آناناس و یک جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم ...
15 ارديبهشت 1395